ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

حکایت وزیر و شوفر

اینم یک شعر زیبا  

 

یک وزیری داخل ماشین نشست
کیف و گوشی دفتر و دستک بدست
کم کمک با شوفرش دمساز شد
باب صحبت بین آن دو باز شد
آن وزیر از ارز با رانده گفت
شوفر از گاز و کلاچ و دنده گفت
شوفر از فرسایش لاستیک گفت
شیخ از پیمان آتلانتیک گفت
آن وزیر از ارز گفت و از دلار
شوفر از نرخ بلیط لاله زار
گفت می دانی سقوط ارز چیست
یا پزشکان بدون مرز چیست
چیست اصل پادمان و پرتکل
چیست قانون جزا و جزء و کل
گفت ما را با سیاست کار نیست
کار مردان این قر و اطفار نیست
گفت با راننده ی خود آن وزیر
ای عزیز بی خیال سر به زیر
با سیاست هر کسی نا آشناست
حول و حوش نصف عمرش بر فناست
مدتی بگذشت از این ماجرا
آن وزیر از مسندش شد کله پا
مدتی را بی هدف در خانه بود
تا مگر پستی بگیرد زود زود
مثل خود را او فراوان دیده بود
طالع خود را چو آنان دیده بود
چون می آوردندشان از صدر زیر
یا معاون می شدند و یا سفیر
از قضای روزگار و بخت شور
همچنان از کار دولت ماند دور
مدتی در منزلش بی کار بود
فکر و ذکرش پاکت سیگار بود
عصر جمعه حول و حوش انقلاب
چرخ می زد در خیابان بی حساب
از قضا راننده را در راه دید
با وی از احوال خود گفت و شنید
گفت دیگر در بساطم آه نیست
بعد از این از هیچ کار اکراه نیست
قلب شوفر مهربان و صاف بود
خیر خواه وخوب و با انصاف بود
گفت دارم یک رفیق منعطف
صاحب یک خودروی " تهران الف "
با رفیقم ساعتی دیدار کن
بعد از آن با خودروی او کار کن
شیخ با راننده فرمود ای عمو
لطف داری تو ولی تصدیق کو
گفت تصدیق از اساس کار ماست
چون نداری کل عمرت بر فناست  

آرامش چیست؟؟؟

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است


داستان آموزنده 2

 در نظر دهند گان کسی هست که این پیشنهاداتو میده و ما هم بر حسب احترام پیشنهادشان را انتشار می دهیم و منتظر پیشنهادات بعدیشان هم هستیم

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند :
دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با
تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ! به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .بقیه قورباغه ها ٿریاد می زدند که دست از تلاش بردار !اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکرمی کرده که دیگران او را تشویق می کنند .  

انتخاب وزیر کارآزموده

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم.آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟ مرد گفت:مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون در هرگز بسته نبوده است. 

 

 

                                                                  

خاطرات یک استاد!!!!

گفتم امروز خاطرات یک استاد رو براتون بزارم جالب باشه 

آشنایی: من استاد ریاضیات هستم که به صورت حق التدریسی در چند دانشگاه تدریس می کنم و نوشته های زیر خاطرات این کلاس ها هست. 

خاطره اول: 

از اول کلاس می گفت و می خندید و هیچ راهی برای ساکت کردنش نبود پس من با خودم فکر کردم که یک روز جلوی همه دانشجو ها حالشو بگیرم.  

یک روز پس از تموم شدن تدریس از همه پرسیدم"کسی سوالی نداره؟همه متوجه شدین؟" 

و دیدم کسی حرفی نمیزنه پس از اون پرسیدم "شما چطور؟" اون گفت" نه استاد، متوجه شدم" 

بعد من گفتم" خیالم راحت شد چون شما مینیموم مطلق کلاس هستید اگر شما متوجه شدید پس همه ی کلاس متوجه شده!!!" 

این جوری بود که کاری کردم دیگه جرئت نکن توی کلاس من شوخی و خنده بکنه. 

خاطره دوم: 

وقتی که شما دارید یک مبحث زیبای ریاضی رو برای دانشجو ها باز می کنید و از تدریس دارید اوج لذت رو می برید وقتی تدریس تموم میشه و منتظر سوالات دانشجویان هستید و اولین سوال پرسیده میشه"استاد، این مبحث توی امتحان می یاد؟"

و شما جواب می دید" بله! 2 نمره سوال می یاد" 

و اون میگه" پس هیچی، جای نگرانی نیست!!!" 

شما اعصابتون خرد میشه و فکر می کنین داشتید برای .... توضیح می دادید. 

این بود خاطره های من اگه وقت شد بازم خاطراتمو ادامه میدم. 

 

 

داستانی آموزنده

 سلام به همه 

 این داستان پیشنهاد یکی از نظر دهندگان هست و ما از پیشنهادش ممنونیم  

داستانی است از لطف رب

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. 
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: "" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟""
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند . 

                                                                          

چرا کنکور قبول نمی شویم؟

سلام به همه ی برو بچ مدرسه 

امروز یک مطلب می زارم که متوجه شید چرا یک دانش آموز معمولی نمی تونه دانشگاه قبول شه 

اینم دلایلش: 

1) در سال 52 تا جمعه داریم و خودتون می دانید که جمعه ها فقط برای استراحت است.به این ترتیب 313 روز باقی می ماند(امیدوارم بدونید هر سال 356 روزه البته اگه دبیات بزاره). 

2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که بدلیل گرما یک فرد معمولی نمی تواند مطالعه دقیقی دشته باشد بنابراین 263 روز دیگر باقی می ماند. 

3) در هر روز 8 ساعت خواب برای سلامتی لازم است که در مجموع و در سال می شود 122 روز پس 141 روز دیگر باقی می ماند. 

4) یک ساعت تفریح برای سلامتی روح و جسم لازم است که در کل 15 روز می شود پس 126 روز باقی می ماند. 

۵) به طور طبیعی برای خوردن غذا در روز 2 ساعت لازم است که در کل سال می شود30 روز پس 96 روز دیگر باقی است. 

6) یک ساعت در روز برای گفت و گو و تبادل افکار به صورت تلفنی و غیره لازم است چرا که انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است.پس 81 روز باقی می ماند. 

7) روز های امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند پس 46 روز باقی می ماند. 

8) تعطیلات نوروزی و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند پس 16 روز باقی می ماند. 

9) در سال شما 10 روز را به بازی می گذرانید پس 6روز دیگر باقی است. 

10) در سال دست کم 3 روز به بیماری می گذرانید پس 3 روز دیگر باقی است. 

11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در سال در بر می گیرد پس یک روز باقی است. 

12) یک روز باقی مانده و آن روز،روز تولد شماست. چگونه می توان در آن روز درس خواند؟ 

نتیجه اخلاقی: 

پس یک داوطلب معمولی نمی تواند امیدی برای قبولی در دانشگاه داشته باشد.

 می دونم الان چی میگید مثلا میگید می تونه تولدش در تعطیلات باشه با بقیه چیز ها هر کس بتونه در نظر ها کار ی کنه که 100 روز باقی بمونه یک بستنی از من هدیه داره . 

 

 

 

زیبایی های آدم به چیست ؟؟؟؟

The strength of a man

قدرت و صلابت یک مرد

in the width of his shoulders The strength of a man isn't seen

encircle you It is seen in the width of his arms that

قدرت و صلابت یه مرد در پهن بودن شونه هاش نیست

بلکه در این هست که چقدر میتونی به اون تکیه کنی و اون میتونه تو رو حمایت کنه

voice The strength of a man isn't in the deep tone of his

It is in the gentle words he whispers

قدرت و صلابت یه مرد این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه

بلکه در اینه که چه جملات ملایمی رو میتونه تو گوشات زمزمه کنه

man isn't how many buddies he has The strength of a

kids It is how good a buddy he is with his

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا رفیق داره

بلکه در این هست که چقدر با فرزندان خودش رفیق هست

The strength of a man isn't in how respected he is at work

is in how respected he is at home It

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه قدر در محیط کار قابل احترام هست

بلکه در این هست که چقدر در منزل مورد احترام هست

man isn't in how hard he hits The strength of a

touches It is in how tender he

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چقدر دست بزن داره

بلکه به این هست که چه دست نوازشگری میتونه داشته باشه

The strength of a man isn't how many women he's Loved by

in can he be true to one woman It is

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا زن عاشقشن

بلکه به این هست تنها عشق واقعی یه زن باشه

man isn't in the weight he can lift The strength of a

and overcome It is in the burdens he can understand

قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه وزنه سنگینی رو میتونه بلند کنه

بلکه بستگی به مسائل و مشکلاتی داره که از پس حل اونا بر بیاد

Beauty of Woman

زیبایی یک زن

The beauty of a woman Is not in the clothes she wears... The figure

she  carries Or the way she combs her hair

The beauty of a woman must be seen from her eyes

is the doorway to her heart, The place where love Because that resides

زیبایی یه زن به لباسهایی که پوشیده

و یا مدل مویی که واسه خودش ساخته نیست

زیبایی یه زن باید از چشماش دیده بشه

به خاطر این که چشماش دروازه ی قلبش هستند، جایی که منزلگه عشق

میتونه باشه

woman Is not in a facial mole The beauty of a

soul But true beauty in a woman is reflected in her

زیبایی یه زن به خط و خال صورتش نیست

... ژستی که گرفته

بلکه زیبایی واقعی یه زن انعکاس در روحش داره

that she lovingly gives It is the caring

The passion that she shows

woman The beauty of a

With passing years-only grows

محبت و توجهی که عاشقانه ابراز میکنه

هیجانی که در زمان دیدار از خودش بروز میده

زیبایی یک زن هست

چیزی که با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا میکنه

 

منـــاجــات

خدای من 

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ 

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. 

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ 

گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود. 

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ 

گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید. 

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ 

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی. 

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ 

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم. 

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ... 

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... 

  

ویروس خانمان سوز

در روز های آتی هیچ ایمیلی را با موضوع Black in  the White House باز نکنید .

این پیغام ویروسی است .

 این ویروس مشعل المپیک را روشن می کند و کلیه اطلاعات درایو c  شما را از بین میبرد . این ویروس ممکن است از طرف (با نام) یکی از افراد شناخته شده از لیست آدرسهایتان باشد .

راهنمایی : پیغام پیش رو را به همه برسانید جون دریافت 25 بار این ایمیل بهتر از یک بار باز کردن این ایمیل ویروسی فوق الذکر است.اگر پیغامی با موضع black in the white house حتی از یکی از دوستان دریافت کردید آن را باز نکرده و بلافاصله کامپیوترتان را خاموش کنید .

این بدترین ویروس معرفی شده توسط CNN است .ویروسی است که به تازگی شناسایی شده و توسط مایکروسافت در ردیف مخربترین ویروس ها دسته بندی شده است .

این ویروس توسط ‌ McAfee  شناسایی شده و تا کنون راه حلی برای آن پیدا نشده است .این ویروس به راحتی هارددیسک شما را یعنی مکانی که اطلاعات حیاتی شما ذخیره شده است را نابود می کند.

مراقب رایانه ی خود باشید .......