ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

هیچ وقت سر به سر یک زن نذار

روزی روزگاری یک زن آمریکایی قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه…
شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه…
زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره …
دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده ،
مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم!
حالا باید 9 ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟
نتیجه گیری مهم این داستان :
هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز وحشتناکی باهوش هستند!!!

موبایل چارلی چاپلین!!!!

 این مطلب رو که همه ی سایت ها گذاشتند ما هم گفتیم عقب نمونیم ولی هنوز هم جالبه

به گزارش مهر، کارشناسان سینما از دیرباز بر این عقیده بودند که چارلی چاپلین، نابغه بزرگ سینما بوده است.

اکنون به نظر می رسد که چاپلین به ویژه در شکار صحنه های شگفت انگیز واقعا یک نابغه بوده است. شاهد این ادعا، فلیمی است که چاپلین در سال 1928 ساخته است.

جورج کلارک علاقه مند سینما پس از یکسال بررسی به تازگی فیلمی را بر روی "یو تیوب" گذاشته است که نشان می دهد در فیلم "سیرک" زنی مشغول صحبت با تلفن همراه است. در این فیلم زنی دیده می شود که دست خود را نزدیک گوش خود گرفته است و درحالی که تنها مشغول راه رفتن در خیابان است حرف می زند.

کلارک معتقد است که می تواند یک دستگاه سیاه رنگ شبیه به تلفن همراه را در دست این زن ببیند و با قرار دادن این فیلم در اینترنت یک جریان احساسی را در خصوص امکان سفر در زمان ایجاد کرده است. درحالی که کارشناسان و کسانی که به سفر در زمان اعتقادی ندارند به دنبال توضیحاتی برای این تصویر هستند.

بعضی از اطلاعاتی که در فیلم جورج کلارک ارائه می شوند بسیار گیج کننده اند به طوریکه این فرضیه را مطرح می کنند که فیلم دستکاری شده است.

برخی دیگر از مخالفان فرضیه سفر در زمان معتقدند که این زن مشغول خاراندن گوش خود است و یا تلاش می کند که صورت خود را از جلوی دوربین چاپلین و یا حتی نور آفتاب بپوشاند.

یک فیزیکدان نجوم در توضیح این فیلم گفت: "بی شک، تئوری سفر در زمان بسیار مورد توجه قرار دارد اما حتی اگر سفر در فضا و زمان ممکن باشد بسیار غیرمحتمل است. هیچ راهی وجود ندارد که این زن از طریق آن قادر باشد چیزی بزرگتر از یک ذره درون اتمی را با خود حمل کند."

براساس گزارش تایم، وبلاگ نویسان فناوری در خصوص این ویدئو که تاکنون صدها هزار بازدیدکننده داشته است توضیح داده اند که این زن احتمالا مشکل شنوایی داشته و این دستگاه احتمالا نوع جدیدی از سمعکی به نام "سمعک آئودی فن کربنی مدل 34 A وسترن الکترونیک" بوده که شرکت زیمنس در سال 1924 اختراع کرده است.

این دستگاه یک میکروفن کربنی داشته که به یک دیافراگم الکترومغناطیسی وصل می شود و نزدیک به گوش می لرزیده است."

جزئیات این سمعک هنوز در روی وب سایت زیمنس در بخش تاریخچه شرکت در دسترس است.

حتی اگر فرضیه سمعک از سایر فرضیه ها معتبرتر باشد هنوز مشخص نیست که چرا این زن مشغول حرف زدن با خود بوده است. آیا واقعا وی یک سفرکننده در زمان است؟ 

 

 

 

 

 ادامه مطلب

 

  

 

ادامه مطلب ...

عکس یادگاری

از معلمان عزیز تقاضا میشود بعد از خواندن این مطلب از ما ناراحت نشوند 

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و

بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده

حکایت لطیف و جذاب !

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”

نتیجه ی اخلاقی داستان: ” ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم.”

جزوه

اینم مخصوص ب ای ها در وصف مانی و فرهود 

ایکه بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده / جز فراموشی ندارم من گناهی،‌ پس بده

روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان / از برای من مخواهی روسیاهی،‌ پس بده

روز وشب چشمم براه جزوه می‌باشد، بیا / گر تو هم داری چو من چشمی براهی، پس بده

صد کلاه بوقی به سر دارم ز فرط تنبلی / تا نرفته بر سرم دیگر کلاهی، پس بده

گیر ما دیگر نیاید جزوه، پس این جزوه را / مستقیما گر نمیخواهی، براهی پس بده

جان تو مشروط می‌گردم،‌ بجان مادرت / لازمش داری نگهدار، ‌ار نخواهی پس بده

جزوه از من می‌بری؟ من مرکز نشرم مگر؟ / ای به قربانت شود جانم الهی، پس بده

گر توهم مانند من بی‌جزوه‌ای،‌ باشد،‌ بیا / مال تو این جزوه اما گاهگاهی ، پس بده

چند ماهی مال تو،‌ اما دو روزی نزد من / من نمیگویم که آنرا چند ماهی پس بده

از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن!! / تا نرفته بر فلک از سینه آهی، پس بده

من نمیدانم چرا این جزوه را کش رفته‌‌ای / لعنت و دشنام و نفرین گر نخواهی پس بده

پررو بازی!!

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که
بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه
مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!

ناخن ها وسلامتی

آیا میدونستین که ناخن ها می تونن اشاره هایی به وضعیت سلامت شما داشته باشن؟
مشکلاتی در کبد, ریه, و قلب میتوانند در ناخن های شما نمود کنند. 
با خواندن این مقاله راز ناخن های خود را بیابید!


بقیه در ادامه مطلب....

ادامه مطلب ...

بازم آیا میدانستید اما جدید

آیا میدانستید که انسان برای اولین بار در ۱۷۸۳ پرواز را تجربه کرد و توانست ۸ کیلومتر با بالن پرواز کند ؟

آیا میدانستید که
جمیعت جهان تا ۵۰ سال آینده از مرز ۹ میلیارد نفر خواهد گذشت ؟

آیا میدانستید که
گرمترین سیاره زهره می باشد این سیاره درجه حرارت ثابتی دارد که ۴۶۲ می باشد ؟

آیا میدانستید که
عمر خورشید ۵ میلیارد سال می باشد ؟

آیا میدانستید که
عمر کهکشان راه شیری ۱۰ میلیارد سال می باشد ؟

آیا میدانستید که
نقره صدها بار از مواد ضد عفونی قوی تر است و ۶۵۰ نوع میکروب را از بین می برد ؟

آیا میدانستید که
مساحت کره زمین ۵۱۵ میلیون کیلومتر است ؟

آیا میدانستید که
کهکشان راه شیری بیش از ۱۰۰ میلیون ستاره دارد ؟

آیا میدانستید که
حنجره زرافه تار صوتی ندارد و گنگ است ؟

آیا میدانستید که
تنها غذائی که فاسد نمی شود عسل است ؟

آیا میدانستید که
پلک زدن زنان ۲ برار پلک زدن مردان است ؟

ادامه مطلب ...

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

  اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد   دوباره شماره انرا چک کرد   اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

  اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

  مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است  .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

چند روایت از ملانصرالدین

شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست.شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد. ادامه مطلب ...

رستم و برادر نیروی انتظامی...

چنین گفت رستم به برادر نیروی انتظامی ..... 

 

 

 

مقتول مرحوم علی دایی

چه شوخیایی که با بعضیا نمیکنن!!!  

 

 

 

دو روز مانده به پایان جهان

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد(

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد(

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد(

به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد(

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد(

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت


بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری می‌توان کرد…؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما… اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
. . .


مطلب طنز به روش بازگشتی!!!

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن….
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن….
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه….
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت….
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد…..
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت