سلام بروبچ. امرو میخوام دو تا آهنگ باحال و متنشون رو براتون بذارم بنامهای Thousnd trees و Not nineteen forever . برای دانلود آهنگها و دیدن متن به ادامه مطلب برید.
سلام به همه ی دوستان
ان شاء الله دماغا چاقه دیگه !!!!
عرضم به حضورتون می خواستم یه فیلم تعریف کنم . شاید خز شده باشه ولی مطمئناً حداقل چند نفری ندیدنش . این اولین باره که این کار داره تو وبلاگمون انجام میشه .
نگران نباشید تعریف داستان تنها متن نیست بلکه تصاویری از فیلم رو هم براتون میزارم .
این بار می خوام فیلم قدیمیه دو خواهر رو براتون تعریف کنم .
برای (شنیدن که نه) دیدن اون بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.
دوخواهر
نام بازیگران
محمد رضا گلزار در نقش امیر و افشین ، الناز شاکر دوست در نقش مینا ، نیکی کریمی در نقش مهتاب ، حامد کمیلی در نقش جلال ، بهنوش بختیاری در نقش ستاره و....
شرح داستان
امیر با فروش نقاشی ها پول در میاره اما پولی که در میاره به قدری نیست که نیاز هاشو بر طرف کنه . به همین دلیل به خونه ی مردم میره و بهشون میگه که پدر مرحومتون این تابلو رو سفارش داده و پول تابلو رو ازشون می گیره. به طور اتفاقی وارد خونه ای می شه که پدر جلال فوت کرده . مینا هم اونجا میبینه و عاشقش میشه اما جلال که دو بار با مینا ازدواج کرده و جدا شده و مردی غیرتی است نمی خواد اون دوتا ازدواج کنن . خلاصه امیر در اتاقشه که میفهمه جلال با عصبانیت داره میاد بالا. موهای امیر که بلند است و از پشت بسته شده . موهای خودشو باز میکنه و خودشو به جلال به عنوان برادر دو قلوی کوچک تر امیر معرفی میکنه. از قضا امیر ، خواهر مینا یعنی مهتاب رو میبینه و صد دل عاشقش میشه و از ترفند برادران دو قلو استفاده می کنه . امیر برادر خیالیش ، افشین رو آدمی هنرمند و رمانتیک معرفی می کنه تا از طریق افشین به مهتاب برسه .در این بین اتفاقات جالب و مختلفی می افته . اما امیر هر کاری میکنه نمی تونه مینا رو منصرف از عروسی کنه تا اینکه وقتی مینا به تلفن اتاقی که امیر توش بوده زنگ میزنه و مستخدم خونشون میره دنبال امیر ، گفتگوی امیر و جلال رو میشنوه و میفهمه که جلال عاشق واقعیش هست و با اون ازدواج میکنه ولی امیر همه چیز رو به مهتاب میگه و مهتاب می گه که امیر بره . امیر بعد از اون تلاش میکنه و یک عالمه نقاشی میکشه و پس از یه مدت نمایشگاه میزنه و در اونجا مهتاب رو میبینه و بهش می گه تو هر کاری بگی انجام می دم. می خوای امیر باشم ، میخوای افشین باشم.بعد مهتاب بهش میگه که فقط خودت باش و بعدشو دیگه خودتون می دونین:
داریراریرام داری داری دام را دیدام (آهنگ عروسی!!!)
تو ادامه ی مطلب چن تا عکس از فیلم رو براتون گذاشتم
نظر بدین
اطلاعاتی درباره ی اینشتین
او با سری بزرگ وبدنی چاق به دنیا آمد به طوری که مادرش فکر می کرد فرزندش ناقص است ولی بعد از چند ماه به حالت طبیعی بازگشت. یکی دیگر از جنبه های کودکی اینشتین این بود که او خیلی دیرتر از بقیه ی بچه ها زبان باز کرد. طبق ادعای او ، تا 3 سالگی هم زبان باز نکرده بود وحتی تا 9 سالگی به سختی صحبت می کرد. حافظه ی او به خوبی آنچه تصور می شد نبود. اینشتین می توانست کتاب های مملو از فرمول را حفظ کند درحالیکه برای به یاد آوردن چیزهای معمولی به واقع حافظه ی ضعیفی داشت. او یکی ازبدترین اشخاص در به یاد آوردن سالروز تولد نزدیکانش بود. به طور مثال اینشتین سرعت صوت را از حفظ نمی دانست و وقتی از او در این مورد سؤال می شد می گفت این ها چیزهایی است که همه آن را میدانند پس من وقتم رابرای دانستن آن ها تلف نمی کنم. اینشتین از داستان های تخیلی به شدت بیزار بود زیرا فکر می کرد این داستان ها باعث تغییر درک مردم نسبت به علم می شوند. او می گفت : من هرگز در مورد آینده فکر نمی کنم زیرا که آن به زودی می آید.
--------------------------------------------------------------------------------------
ابرانسان ها: مغز انسان 1300 gr است که بیشتر آن را آب تشکیل می دهد. آیا میدانید چه استفاده هایی میتوان از آن کرد؟
اسم: کیم پیک
او دارای حافظه ی تصویری یا photo graphic است. او را به عنوان مگا نابغه هم میشناسند. او هر ناحیه و کد پستی ایالات متحده شامل شهرهای بزرگ و شهرهای بین آنها را میشناسد. او می تواند 2 صفحه را هم زمان در 8 ثانیه و با دقت 98% بخواند.در همین راستا او توانسته 12000 کتاب را بخواند. او از نظر روانی مبتلا به اوتیسم یا کند ذهنی نبود.
اسم: رومن کاک پویا
او توانست 17 عدد را در نصف ثانیه به خاطر بسپارد و 46 عدد باینری را در یک ثانیه به خاطر بسپارد.
اسم: چائو لو
او توانست در سال 2005 , 67890 رقم از عدد پی را به خاطر سپرده و از بر بخواند. او گفت برای یاد گرفتن آن ارقام یک سال و برای باز گو کردن آنها 24 ساعت و 4 دقیقه وقت صرف کرده است.
ارائه دهنده :(کهی)
این یک شعر طنز بسیار زیبا از آقای خلیل جوادی هست خیلی طولانیه اما بسیار زیبا و آموزنده است حتما تا آخرش بخونین
محکمه الهی
یه شب که من حسابی خسته بودم
همینجوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشام یه لحظه سر خورد
یه دفعه مثل مردهها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبری شده
محکمه الهی برپا شده
خدا نشسته، مردم از مرد وزن
ردیف ردیف مقابلش واستادن
چرتکه گذاشته حساب کتاب میکنه
به بندههاش عتاب خطاب میکنه
میگه :
چرا اینهمه رج میکنید؟
راهتون رو بیخودی کج میکنید؟
آیه فرستادم که آدم بشید
با دلخوشی کنار هم جمع بشید
دلای غم گرفته رو شاد کنید
با فکرتون دنیا رو آباد کنید
عقل دادم برید تدبرکنید
نه اینکه جای عقلو کاه پر کنید
من بهتون چقدر ماشاالله گفتم
نیافریده باریک الله گفتم
من که هواتونو همیشه داشتم
حتی یه لحظه گشنتون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختید
نشستیدو خدای جعلی ساختید
هر کدوم ازشما خودش خدا شد
از ما و آیههای ما جدا شد
یه جو زمین و این همه شلوغی؟
این همه دین و مذهبه دروغی؟
حقیقتا شماها خیی پستید
خر نباشدید گاوو نمیپرستید
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد
بلند بلند هی صلوات فرستاد
ادامه در ادامه ی مطلب
یادمه اولین بازی ویدیویی که چشمم رو به صفحه ی مونیتور دوخت بازی "V-Cop 2"بود! از اونوقت تا حالا شرکتای بازی سازی بسیاری تاسیس شدن ; از کانون پرورش فکری با بازی جذاب (!) "پویا و خپل" گرفته تا شرکتهای یوبیسافت و EA و والت دیزنی و ... بابازیهای غیر جذاب(!) خودشون. همهی شرکتا هم در پی این هستن که طوری بازیو بسازن که مو لای درزش نره و کپ واقعیت باشه. حتی تو بعضی بازیا عرق سر و صورت نقش اول به تصویر کشیده میشه. اما من قضاوتو به شما میسپرم: آخه مگه میشه؟ برادر من نقش اول داستان اصلا باشه قویترین
و پر قدرت ترین و حرفه ای ترین مبارز یا چه میدونم قهرمان . مگه میشه 6 روز اینور و اونور پرسه بزنه و آدمای مختلفو نجات بده و هیولا ها رو بکشه بعد یه (گلاب بروتون)
دستششویی نره!؟!؟
گذشته از شوخی امروز میخوام به بررسی نسخه پر طرفدارAssassin’s Creed: Brotherhood
بپردازم.
به ادامه ی مطلب برید.
ادامه مطلب ...ایندفعه یک داستان زیبا گذاشتم حتما تا آخرش بخونین
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش... من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
بازم یک داستان زیبا و قشنک که بازم پیشنهاد یکی از نظردهندگان هست و ازش ممنونم که این پیشنهادات جالب رو میده
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند...
سنگ ... پس از رها کردن!
حرف ... پس از گفتن!
موقعیت... پس از پایان یافتن!
و زمان ... پس از گذشتن!
بازم براتون یک داستان جالب دیگه گذاشتم
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون…!!!
دو چیز را پایانی نیست :
یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان
البته در مورد اولی مطمئن نیستم!!! آلبرت انیشتین
اینم یک داستان کوتاه زیبا از یک شیخ عرب و فزرندش
پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا میشوند.مدتی بعد نامهای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!
اینم یک شعر زیبا
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است …
در نظر دهند گان کسی هست که این پیشنهاداتو میده و ما هم بر حسب احترام پیشنهادشان را انتشار می دهیم و منتظر پیشنهادات بعدیشان هم هستیم
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند :
دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با
تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ! به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .بقیه قورباغه ها ٿریاد می زدند که دست از تلاش بردار !اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکرمی کرده که دیگران او را تشویق می کنند .
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم.آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟ مرد گفت:مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون در هرگز بسته نبوده است.
گفتم امروز خاطرات یک استاد رو براتون بزارم جالب باشه
آشنایی: من استاد ریاضیات هستم که به صورت حق التدریسی در چند دانشگاه تدریس می کنم و نوشته های زیر خاطرات این کلاس ها هست.
خاطره اول:
از اول کلاس می گفت و می خندید و هیچ راهی برای ساکت کردنش نبود پس من با خودم فکر کردم که یک روز جلوی همه دانشجو ها حالشو بگیرم.
یک روز پس از تموم شدن تدریس از همه پرسیدم"کسی سوالی نداره؟همه متوجه شدین؟"
و دیدم کسی حرفی نمیزنه پس از اون پرسیدم "شما چطور؟" اون گفت" نه استاد، متوجه شدم"
بعد من گفتم" خیالم راحت شد چون شما مینیموم مطلق کلاس هستید اگر شما متوجه شدید پس همه ی کلاس متوجه شده!!!"
این جوری بود که کاری کردم دیگه جرئت نکن توی کلاس من شوخی و خنده بکنه.
خاطره دوم:
وقتی که شما دارید یک مبحث زیبای ریاضی رو برای دانشجو ها باز می کنید و از تدریس دارید اوج لذت رو می برید وقتی تدریس تموم میشه و منتظر سوالات دانشجویان هستید و اولین سوال پرسیده میشه"استاد، این مبحث توی امتحان می یاد؟"
و شما جواب می دید" بله! 2 نمره سوال می یاد"
و اون میگه" پس هیچی، جای نگرانی نیست!!!"
شما اعصابتون خرد میشه و فکر می کنین داشتید برای .... توضیح می دادید.
این بود خاطره های من اگه وقت شد بازم خاطراتمو ادامه میدم.
سلام به همه
این داستان پیشنهاد یکی از نظر دهندگان هست و ما از پیشنهادش ممنونیم
داستانی است از لطف رب
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: "" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟""
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند .