ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

اعتراف

 *اعتراف می کنم تو 10 سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو... بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده ام آی 6 بود...

*اعتراف می کنم یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!

*اعتراف می کنم یه بار تو ابتدایی املا را 11 گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستم همین زیر برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم... ملاهزه شد...

*اعتراف می کنم بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم. نمیدونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقدر خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.

*اعتراف می کنم با ماشین داشتیم با رفیق مون میرفتیم که یه ماشین بوق زد منکه پشت فرمون بودم پرسیدم کی بود بوق زد رفیق ما که استرس داشت جاده را اشتباهی نریم خیلی جدی گفت برو ولش کن با یه خر دیگه بود با ما نبود

*اعتراف می کنم اوایل همین ترم بود که یکی از همکلاسیهام چندروزی گیر داده بود که میخوام باهاتون صحبت کنم منم همش می پیچوندمش که بیشتر بیاد سراغم بلاخره یه روز اومد حرفشو بزنه منم به خودم مغرور شدم وسط حرفش پریدم گفتم من قصد دوستی یا ازدواج با کسی ندارم / خجالت کشیدو گفت شما که خیلی خوبید ولی من میخواستم با دوستتون سحر بیشتر آشنا بشم
تو عمرم هیچ وقت انقدر ضایع نشده بودم/ حالا از اون موقع تا حالا هر وقت میرم دانشگاه 100 صلوات میفرستم که نبینمش.


*اعتراف می کنمسال 79-80 بود، یه هفته ای بود دیپلم گرفته بودم که موبایل خریدم، همون اولین روزا بود که با دوستام باهم بودیم و تقریبا تنها کسی بودم که موبایل داشت، اون روز یه نفر پیدا نشد به ما زنگ بزنه که لااقل گوشیو در بیاریم یه الویی بگیم.در نتیجه خودم دس به کار شدم و یواشکی رفتم تو رینگ تون و صدای زنگشو دراوردم و خیلی ریلکس مشغول صحبت شدم،تازه یکم گرم گرفته بودم(البته با خودم) که ... آمد به سرم از آنچه میترسدم...زززززززررررررررر زززررررررر
گوشی شروع کرد به زنگ خوردن و خراب کردن ما جلوی 5-6 جفت چشم متعجب،خوب آخه مادر من قربونت برم 2 دیقه زودتر زنگ میزدی یا 2 دیقه دیرتر، چی میشد آخه؟همجین زنگ خورد که برق ار سه فازم پرید،گوشیای اون موقم که قربونش برم آنچنان با فشار و حرارت زنگ میخورد و سر و صدا میکرد که انگار قطار داره از گوشی میاد بیرون..البته با زرنگی جمش کردما،اون موقع پشت خطی که نبود واسه همه، من رو خدمات ویژه فعالش کرده بودم و سری جواب دادمو آخرم گفتم این پشت خطیا مدلشون اینجوریه..اونام که اون موقع بی اطلاع بودن و باورشون شد یا نشد و به روی ما نیاوردن..ولی به معنی واقعیه کلمه ضایــــــــــــــــــــع شدم...

*اعتراف می کنم دختر خاله ام رو بعد از مدت ها دیده بودم و هفت ماهه باردار بود. خیر سرم اومدم جنسیت بچه رو بپرسم گفتم خب حالا قراره مامان شی یا بابا؟!

*اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه. 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم بابا! پام خواب رفته!


منبع:Bartarinha.ir

نظرات 2 + ارسال نظر
علی 1391,03,13 ساعت 13:30 http://beiha-safa.blogsky.com

«فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» که فامیل هات هستن مراد!
از تو بعیده هموطنان خودت رو نشناسی

هاهاها شوخی کردم بابا!

MHM:داشتیم علی؟؟؟!!!!!!

علیرضا 1391,03,13 ساعت 15:11

با تشکر از دوس خوبم علی که منو تو این موقعیت قرار داد
کیهههههههههههههههههههههههههه
چیههههههههههههههههههههههه
بابا از اعراب انتظار نداشتیم که؟؟؟؟؟؟؟؟/
هههههههههههههههه

MHM: بابا بی خیال .........!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد