ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

ب ای ها

وبلاگ رسمی بروبچ ب سمپاد رشت

پادشاه و کنیزک

مقدمه

یکی از داستانهای مثنوی که مثنوی پژوهان و مولوی شناسان به دلایل گوناگون بدان اهتمام ورزیده اند داستان پادشاه و کنیزک است . نوشتن ده مقاله در این سده که هفت مقاله آن مربوط به دهه هشتم است بیان گر آن است که مضمون و محتوای داستان مذکور مورد توجّه ی عام است . این تحقیق بر اساس تحلیل عرفانی ، اسنباط و باز آفرینی از مجموعه ابیات داستان پادشاه و منیزک نگاشته شده است . امید است که تمام ابیات مقصود و هدف شاعر را در بر داشته باشد .

 این نوشته به همراه شعر در ادامه ی مطلب موجود می باشد

 

و اینک شرح داستان ...

در زمان های قدیم پادشاه قدرتمند و توانایی بود که صاحب دنیا و دین بود . از قضا روزی برای شکار با همراهان خود برای شکار به صحرا رفت . در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد.... 

مقدمه

یکی از داستانهای مثنوی که مثنوی پژوهان و مولوی شناسان به دلایل گوناگون بدان اهتمام ورزیده اند داستان پادشاه و کنیزک است . نوشتن ده مقاله در این سده که هفت مقاله آن مربوط به دهه هشتم است بیان گر آن است که مضمون و محتوای داستان مذکور مورد توجّه ی عام است . این تحقیق بر اساس تحلیل عرفانی ، اسنباط و باز آفرینی از مجموعه ابیات داستان پادشاه و منیزک نگاشته شده است . امید است که تمام ابیات مقصود و هدف شاعر را در بر داشته باشد .

و اینک شرح داستان ...

در زمان های قدیم پادشاه قدرتمند و توانایی بود که صاحب دنیا و دین بود . از قضا روزی برای شکار با همراهان خود برای شکار به صحرا رفت . در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد . پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید . پس از مدتی که با کنیزک بود ،کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید . پس شاه از سراسر کشور پزشکان ماهر را برای درمان کنیزک به دربار فرا خواند و گفت : » جان من به جان این کنیزک وابسته است . اگر او درمان نشود ،  من هم خواهم مرد . هر کس جانان مرا درمان کند ، طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم .« پزشکان گفتند : » اگر شده جانمان را هم فدا می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم . هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است و برای هر دردی مرهمی داریم . «پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند ، خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد . پزشکان هر چه کردند ، فایده نداشت . دخترک از شدت بیماری مثل موی ، باریک و لاغر شده بود . شاه یکسره گریه می‌کرد . داروها ، جواب معکوس می‌داد . شاه از پزشکان ناامید شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محراب مسجد به گریه نشست . آنقدر گریه کرد که از هوش رفت . وقتی به هوش آمد ، زبان به مدح ستایش خداوند گشود : » ای خداوند بخشنده که کمترین بخشندگی تو پادشاهی جهان است .من چه بگویم وقتی تو اسرار نهانیم را می دانی . ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای ، بار دیگر ما اشتباه کردیم .  ای خداوندی که گفتی من از اسرار شما آگاهم ، هر چه زود تر راه حل مشکلم را نشانم ده . «شاه از جان و دل دعا کرد . ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید . شاه در میان گریه به خواب رفت . در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید : » ای شاه مژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد ، فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید . او پزشک دانایی است ، درمان هر دردی را می‌داند ، صادق است و قدرت خدا در روح اوست . منتظر او باش . «فردا صبح هنگام طلوع خورشید ، شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود . ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد . او مثل آفتاب در سایه بود . بود و نبود . از دور مانند هلال ماه خمیده بود . مانند خیال و رویا بود . آن صورتی که شاه در خواب دیده بود در چهره این مهمان بود . شاه به جای نوکرانش به استقبال رفت . اگر چه آن مرد را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد . گویی سالها با هم آشنا بوده‌اند و جانشان یکی بوده است . شاه از شادی ، در پوست خود نمی‌گنجید . گفت : » ای مرد محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک . کنیزک ، واسطه ی رسیدن من به تو بوده است . «آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار ، در حالی که از او سوال می نمود به بالای قصر برد و گفت : » در سایه ی صبر و بردباری به گنج دست یافته ام . ای کسی که نور خداوند دفع کننده ی بلا ها و معنای صبر کلید پیروزی هستی . ای کسی که ملاقات با تو جواب هر سوال هست و هر مشکلی به واسطه ی وجود تو بدون هیاهو حل می شود . تو هر آنچه در دل ماست را می دانی و به کسانی که دچار مشکل شده اند کمک می کنی . «پس از صرف غذا و رفع خستگی راه ، شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصه بیماری او را گفت . حکیم ، دخترک را معاینه کرد  و آزمایش‌های لازم را انجام داد. سپس گفت : » همه داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده ، آنها از حال دختر بی‌خبر بودند . پناه می برم به خدا از شرّ افترا کنندگان . «حکیم بیماری دخترک را کشف کرد ، امّا به شاه نگفت . دردش از صفرا و سودا نبود . هر معلولی علت خاصی دارد . او فهمید دختر بیمار دل است . تنش خوش است و گرفتار دل است . درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد . عشق آینه اسرار خداست . عقل از شرح عشق ناتوان است . شرح عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند . حکیم به شاه گفت : » اتاق را خلوت کن! همه بروند بیرون ، حتی خود شاه . من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم . «همه رفتند ، حکیم ماند و دخترک . حکیم آرام آرام از دخترک پرسید : » شهر تو کجاست؟ چون درمان هر شهری فرق می کند . دوستان و خویشان تو کی هستند؟« پزشک نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد . وقتی که خاری در پای کسی می رود با سر سوزن به در آوردنش می پردازد . اگر در نیامد با لب تَرَش می کند . خار که در پا رفت به سختی در آمد خار در دل برود چه کار باید کرد؟ اگر زیر دم خری ، خاری نهند ، خر نمی داند و برای در آوردن آن می پرد اما با پریدن خار بیشتر فرو می رود . عاقلی باید باشد تا خار را در بیاورد . خر برای بیرون آوردن خار از سوزش و درد ، جفتک می زد و صد جا را زخم می کرد . آن حکیم خار چین استاد بود و هر جا را دست می زد و ازمایش می کرد . از شهرها و مردمان مختلف پرسید ، از بزرگان شهرها پرسید ، نبض آرام بود ، تا به شهر سمرقند رسید ، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد . حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید . نام کوچه غاتْفَر ، نبض را شدیدتر کرد . حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد . پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید ، رنگ دختر زرد شد ، حکیم گفت : » بیماریت را شناختم . بزودی تو را درمان می‌کنم . این راز را با کسی نگویی . راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود . «حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت : » چاره درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود . «شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد . آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده . شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است . این هدیه‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی . در آنجا بیش از این خواهی دید . زرگر جوان ، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد . او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد . سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد . آن هدیه‌ها خون بهای او بود . در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت . وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد ، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد . حکیم گفت : » ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود . «به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوب شد . آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد . جوان روز بروز ضعیف می‌شد . پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد . عشق هایی که بخاطر زیبایی باشد ، عشق نیست بلکه ننگ است . زرگر جوان از دو چشم خون می‌گریست . روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند . زرگر نالید و گفت : » من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافه ی خوشبو خون او را می‌ریزد . من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند . من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند . ای شاه مرا کشتی . امّا بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد . زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد . کنیزک از عشق او خلاص شد . عشق او عشق ظاهری بود . عشق بر چیزهای ناپایدار ، پایدار نیست . عشق زنده ، پایدار است . عشق به معشوق حقیقی است که پایدار است . هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر می‌کند مثل غنچه . عشق حقیقی را انتخاب کن ، که همیشه باقی است . جان تو را تازه می‌کند . عشق کسی را انتخاب کن که همه پیامبران و بزرگان از عشق او به والایی و بزرگی یافتند . و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست . کشتن آن مرد زرگر  به دست حکیم بخاطر امید و ترس نبود . حکیم به خواست شاه آن مرد را نکشت بلکه این خواست خدا بود که مرد زرگر بمیرد . آن پسری را که خضر(ع) گلویش را برید رازش را همه ی مردم نمی فهمند . هرکسی که از طرف خداوند به او وحی و الهام شود ، هر چه بگوید حقیقت است . خدا که همه را به وجود می آورد اگر نائبش کسی را بکشد ، اشکالی ندارد چرا که او به امر خدا این کار را انجام داده . همانند اسماعیل که مطیع پروردگارش شد تو هم با میل خودت مطیع پروردگارت باش تا همیشه جاودان بمانی . شاه به میل خود آن مرد را نکشت . تو گمان بد نکن . برای آن است که نیک و بد را امتحان کند تا از بدی خوبی به وجود آید . اگر این کار الهام خدا نبود ، شاه سگی بیش نبود . خواست شاه از حسادت و هوس نبود . کار درستی کرد اما کار درستی که به نظر نادرست می آید . اگر خضر (ع) در دریا کشتی را شکست ، صد دلیل درست در شکستن آن است . موسی با همه ی بزرگی اش در برابر تجلی خداوند طاقت نیاورد . تو هم بدون آمادگی اقدام به انجام کاری نکن . تو سرخی گل سرخ را خون تصور نکن . اگر هدف پادشاه کشتن مسلمانی بود ، من کافر بودم که نام او را بردم . شاه ، انسانی آگاه و خاصه ی خدا بود . آن کسی را که چنین شاهی بکشد ، بهترین بخت و اقبال نصیبش می شود . اگر مرد زرگر کشته نمی شد ، لطف  خداوند شامل حالش نمی شد . بچه از تیغ حجامت می ترسد در حالی که مادر مهربان شادمان است ؛ چرا که با حجامت ممکن است اندکی اثر زخم بر بدنش بماند ولی در عوض حالش بهتر خواهد شد و سودش ، بسیار بیش تر از ضررش است و آنچه فکر می کنی برخلافش نسیبت می شود . تو آنچه می گویی بر اساس نظر خودت است در حالی که برای بدست آوردن درستی باید بیشتر دقت کنی .

نتیجه گیری:

با اندکی تدمل بر محتوای داستان پادشاه و کنیزک ، با شخصیّت هایی مواجه می شویم که هر یک به نوبت خود بازیکر ماهر این داستان تند به طوری که تفکّر در خصوخ کار هایشان می توانند الگویی مثبت و یا منفی برای زندگی انسان ها باشند . پادشاه که در این داستان نماد قدرت است و توانایی انجام هر کاری را دارد . کنیزک نماد انسان هایی است که چشم و گوش بسته عاشق ظواهر و تعلقات پر زرق و برق زندگی دنیوی اند . زرگر که نماد مادیّات ، زیبایی ها ، زر و سیم خوش آب و رنگی است که انسان ها را شیفته و مجذوب خود می سازد . حکیم نائب خداوند و نماد انسان کامل است که در سایه قدرت خداوند و الطاف الهی کلید حل مشکلات است . طبیبان نماد انسان های متکبّر و مغروری هستند که علم خود را نه از جانب خدا بلکه از خود می دانند و همواره از یاد خدا غافل اند و در خوشی ها و مستی های خود غرق اند . پیام اخلاقی داستان آنست که انسان ها نباید هیچگاه از یاد خدا غافل شوند و باید همواره در امور زندگی به خدا توکل کنند و راه حل مشکلات را با توسل به ائمه ی اطهار از خدا بخواهند و امور دنیوی و دنیای مادّی آنان را لحظه ای به خود مشغول نگرداند و هرگز از داشته های خود فریفته و مغرور نشوند و بدانند هرآنچه دارند ، لطف و نعمتی از جانب خداست که باید شکر گزارش بود و در برابرش سر تعظیم و تسلیم فرود آورد . 

*پایان*

 

 

اینم شعر : 

 

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او

بشنوید ای دوستان این داستان                           خود حقیقت نقد حال ماست آن

بود شاهی در زمانی پیش ازین                            ملک دنیا بودش و هم ملک دین

اتفاقا شاه روزی شد سوار                     با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه                             شد غلام آن کنیزک پادشاه

مرغ جانش در قفص چون می‌طپید                       داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد                           آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود                        یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست                           آب را چون یافت خود کوزه شکست

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست                  گفت جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست جان جانم اوست                      دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جان مرا                              برد گنج و در و مرجان مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم                         فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمیست                              هر الم را در کف ما مرهمیست

گر خدا خواهد نگفتند از بطر                                پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتیست                              نه همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسا ناورده استثنا بگفت                   جان او با جان استثناست جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا                               گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون موی شد                     چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود                             روغن بادام خشکی می‌نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت                              آب آتش را مدد شد همچو نفت

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه‌ی کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را

شه چو عجز آن حکیمان را بدید                          پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد                        سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا                         خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

کای کمینه بخششت ملک جهان                         من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه                   بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت                           زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش                        اندر آمد بحر بخشایش به جوش

درمیان گریه خوابش در ربود                               دید در خواب او که پیری رو نمود

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست                     گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونک آید او حکیمی حاذقست                           صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین                            در مزاجش قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد                       آفتاب از شرق اخترسوز شد

بود اندر منظره شه منتظر                                     تا ببیند آنچ بنمودند سر

دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای                              آفتابی درمیان سایه‌ای

می‌رسید از دور مانند هلال                                     نیست بود و هست بر شکل خیال

نیست‌وش باشد خیال اندر روان                           تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان                              وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست                                 عکس مه‌رویان بستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید                          در رخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجیان فا پیش رفت                              پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته                                    هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت معشوقم تو بودستی نه آن                          لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چو عمر                              از برای خدمتت بندم کمر

 

ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند

 

دست بگشاد و کنارانش گرفت                               همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت                       وز مقام و راه پرسیدن گرفت

پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر                       گفت گنجی یافتم آخر بصبر

گفت ای نور حق و دفع حرج                                معنی‌الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سوال                                 مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

ترجمانی هرچه ما را در دلست                             دستگیری هر که پایش در گلست

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی                            ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

انت مولی‌القوم من لا یشتهی                                 قد ردی کلا لن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم                           دست او بگرفت و برد اندر حرم

 

بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

 

قصه‌ی رنجور و رنجوری بخواند                           بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ روی و نبض و قاروره بدید                           هم علاماتش هم اسبابش شنید

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند                         آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

بی‌خبر بودند از حال درون                                    استعیذ الله مما یفترون

دید رنج و کشف شد بروی نهفت                        لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

رنجش از صفرا و از سودا نبود                             بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دلست                                تن خوشست و او گرفتار دلست

عاشقی پیداست از زاری دل                                نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست                                عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست                        عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان                         چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست                           لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت                        چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت                شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب                                        گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می‌دهد                                 شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه خواب آرد ترا همچون سمر                            چون برآید شمس انشق القمر

خود غریبی در جهان چون شمس نیست                 شمس جان باقی کش امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد                      می‌توان هم مثل او تصویر کرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر                          نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور ذات او را گنج کو                                   تا در آید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید                         شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید چونک آمد نام او                                                 شرح کردن رمزی از انعام او

این نفس جان دامنم بر تافتست                          بوی پیراهان یوسف یافتست

کز برای حق صحبت سالها                   بازگو حالی از آن خوش حالها

تا زمین و آسمان خندان شود                               عقل و روح و دیده صد چندان شود

لاتکلفنی فانی فی الفنا                                            کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیرالمفیق                                       ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم یک رگم هشیار نیست                      شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر                       این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع                                           واعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق                           نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی                             هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار                           خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران                            گفته آید در حدیث دیگران

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول                            بازگو دفعم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو که من                              می‌نخسپم با صنم با پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان                            نه تو مانی نه کنارت نه میان

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه                             بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت                          اندکی گر پیش آید جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی                        بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

این ندارد آخر از آغاز گوی                                                 رو تمام این حکایت بازگوی

 

خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

 

گفت ای شه خلوتی کن خانه را                            دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها                               تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه                                 جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست                        که علاج اهل هر شهری جداست

واندر آن شهر از قرابت کیستت                         خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک بیک                         باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد                          پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش                          ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب                             خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی                            دست کی بودی غمان را بر کسی

کس به زیر دم خر خاری نهد                               خر نداند دفع آن بر می‌جهد

بر جهد وان خار محکم‌تر زند                               عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد                          جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود                                دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان                               باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش                          از مقام و خواجگان و شهر و باش

سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش                 سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان                         او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد                                بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش                      در کدامین شهر بودستی تو بیش

نام شهری گفت و زان هم در گذشت                           رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک                         باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد                          نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بد بی‌گزند                            تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد                     کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت                                 اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر                            او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود                              در خلاصت سحرها خواهم نمود 

شاد باش و فارغ و آمن که من                              آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور                           بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو                          گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانه‌ی اسرار تو چون دل شود                              آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغامبر که هر که سر نهفت                       زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود                           سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان                                  پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم                            کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر                                وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر

وعده‌ی اهل کرم گنج روان                                  وعده‌ی نا اهل شد رنج روا

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد                    شاه را زان شمه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بود کان مرد را                             حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور                        با زر و خلعت بده او را غرور

 

فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

 

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول                          حاذقان و کافیان بس عدول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر                                پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر

کای لطیف استاد کامل معرفت                            فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فلان شه از برای زرگری                               اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زر و سیم                       چون بیایی خاص باشی و ندیم

مرد مال و خلعت بسیار دید                              غره شد از شهر و فرزندان برید

اندر آمد شادمان در راه مرد                                 بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد

اسپ تازی برنشست و شاد تاخت                       خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا                                 خود به پای خویش تا س القضا

در خیالش ملک و عز و مهتری                            گفت عزرائیل رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب                          اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش بناز                                تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد                             مخزن زر را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت کای سلطان مه                   آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود                        آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را                                جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه می‌راندند کام                                تا به صحت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت                      تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند                              جان دختر در وبال او نماند

چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد                  اندک‌اندک در دل او سرد ش

عشقهایی کز پی رنگی بود                             عشق نبود عاقبت ننگی بود

کاش کان هم ننگ بودی یکسری                       تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او                     دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پر او                                      ای بسی شه را بکشته فر او

گفت من آن آهوم کز ناف من                             ریخت این صیاد خون صاف من

ای من آن روباه صحرا کز کمین                          سر بریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیلبان                            ریخت خونم از برای استخوان

آنک کشتستم پی مادون من                                می‌نداند که نخسپد خون من

بر منست امروز و فردا بر ویست                         خون چون من کس چنین ضایع کیست

گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز                           باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوهست و فعل ما ندا                           سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک                       آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک

زانک عشق مردگان پاینده نیست                       زانک مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر                               هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گزین کو باقیست                         کز شراب جان‌فزایت ساقیست

عشق آن بگزین که جمله انبیا                              یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست                             با کریمان کارها دشوار نیست

 

بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد

 

کشتن آن مرد بر دست حکیم                             نه پی اومید بود و نه ز بیم

او نکشتش از برای طبع شاه                                 تا نیامد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید حلق                         سر آن را در نیابد عام خلق

آنک از حق یابد او وحی و جواب                          هرچه فرماید بود عین صواب

آنک جان بخشد اگر بکشد رواست                     نایبست و دست او دست خداست

همچو اسمعیل پیشش سر بنه                              شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد                                  همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان آنگه شراب جان کشند                           که به دست خویش خوبانشان کشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد                          تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بردی که کرد آلودگی                           در صفا غش کی هلد پالودگی

بهر آنست این ریاضت وین جفا                           تا بر آرد کوره از نقره جفا

بهر آنست امتحان نیک و بد                                 تا بجوشد بر سر آرد زر زبد

گر نبودی کارش الهام اله                     او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا                        نیک کرد او لیک نیک بد نما

گر خضر در بحر کشتی را شکست                      صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر                                 شد از آن محجوب تو بی پر مپر

آن گل سرخست تو خونش مخوان                      مست عقلست او تو مجنونش مخوان

گر بدی خون مسلمان کام او                                 کافرم گر بردمی من نام او

می‌بلرزد عرش از مدح شقی                                بدگمان گردد ز مدحش متقی

شاه بود و شاه بس آگاه بود                  خاص بود و خاصه‌ی الله بود

آن کسی را کش چنین شاهی کشد                      سوی بخت و بهترین جاهی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او                                 کی شدی آن لطف مطلق قهرجو

بچه می‌لرزد از آن نیش حجام                             مادر مشفق در آن دم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد                            آنچه در وهمت نیاید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک                   دُورِ دور افتاده‌ای بنگر تو نیک

نظرات 1 + ارسال نظر
دانیال 1389,08,16 ساعت 20:14

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد